در راه

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

آرمان شهر کجاست .آیا چنین جایی وجود دارد ؟

اصل واژه از کلمه یونانی "یوتوپیا" به معنی "ناکجا" گرفته شده است ، یعنی جایی که وجود ندارد، لامکان. آرمانشهر، مدینه فاضله ، بهشت خضراء ، شهر آفتاب و شهر موعود هم به آن می گویند.

منظور از آرمان شهر یا ناکجاآباد مکان خاصی نیست.در واقع جایی است که همه چیز خیلی خوب باشد، چیزی شبیه به انسان کامل با همه ابعاد متضادش. جایی که همه مشکلات برطرف شده باشد، همیشه زنده باشیم، سلامتی تضمین شده باشد و ...

چنین سرزمینی در طول تاریخ آرزوی مردمان هر عصر و دوره ای بوده است . بزرگان و پیشوایان نیز با خصوصیات متفاوتی آن را تعریف و شرط رسیدن و دستیابی به این سرزمین را تعیین کرده اند..

در میان فلاسفه یونان ( ارسطو و افلاطون) آرمان شهر را جایی که عدالت در آن برقرار و مردمان همه دانا و حکیم باشند، دانسته اند .

در نگرش مسلمانان چنین سرزمینی زمانی که امام زمان ظهور و هر گونه ظلم و بی عدالتی ، فقر و و پلیدی ها را نابود کند ، تحقق پیدا می کند.

نظریه پردازان سوسیالیزم به جامعه ای که مالکیت خصوصی از آن برچیده شده و مالکیت جمعی استقرار یابد مدینه فاضله یا آرمانشهر می گفتند.

خلاصه بزرگان و پیشوایان هر مکتب مدینه فاضله را به گونه ای متناسب با مکاتب خود تعریف کرده و ویژگی هایی آن را برشمردند.

اما به راستی در سرزمینی که همه چیز تضمین شده باشد، مرگی نباشد، بیماری رخت بربسته و مشکلات همه حل شده باشند ، آیا امیدی برای زندگی هست؟ آیا چیزی برای جنگیدن و تلاش و بدست آوردن وجود خواهد داشت؟

چنین سرزمینی شاید به ظاهر زیبا و دلفریب باشد اما شاید همه مردمان این سرزمین مردگانی به ظاهر زنده ، بدون هیجانی، چالشی و امیدی برای ادامه زندگی باشند .

آرمان شهر ها خوبند اما برای به تصور کشیدن نداشته هایمان و تلاش برای رسیدن به حداقل چیزهایی که خودمان در کسب آن تواناییم و مختار.

خوب که فکر میکنم میبینم من در ناکجا آباد زندگی می کنم، اینجا ناکجا آباد است . آسمان پرستاره بالای سر من است، زمین سخاوتمند در زیر پایم ، کوهی استوار در پشت سرم و دشتی فراخ و سرسبز روبه روی من است. من در ناکجاآبادم. آرمان شهری که خود باید بسازم .

عکس:" شهر Nowa Huta در لهستان مثالی از یک آرمان شهر ناتمام"

  • نفس


بعضی وقتها، بعضی رفتارها ناخودآگاه لبخندی را بر لبهایمان می نشاند و به زندگی امیدوار ترمان می کند . امروز  خوش شانسی با من یار بود و وقت بازگشت به خانه بارها این لبخند بر لبانم نشست.

اول جلو دانشگاه مهندسی پیرمردی را دیدم که گل نرگس می فروخت و دانشجویانی را دیدم که کنار و ایستاده بودند و احوال او را می پرسیدند و مرد روستایی چقدر با حوصله و آرام به آنها جواب می داد و داستان زندگی خود را تعریف می کرد. احساس کردم  عمق خوشحالی او حتی از وقتی که همه گل نرگس ها را فروخته باشد بیشتر باید باشد. چون عده ای جویای احوالات او شده بودند و خیلی از ما رنجور بی تفاوتی ها و ردشدن ها هستیم.

کمی جلو تر پسر جوانی اتیکت ها وکاغذها ی  پخش شده روی زمین را بی توجه به اینکه چه کسی این آشغال ها را ریخته جمع کرد و در زباله دانی کنار جوی ریخت. خیلی خوب احساس او  را  پس از این کار  می فهمم. یک جور رضایت از انجام یک کار کوچک، کاری که خیلی وقت ها تنها کاری است که می توانیم برای بهتر شدن خود و اطرافیانمون انجام دهیم.

باز هم جلو تر وقتی سوار اتوبوس شده بودم بارها صحنه هایی را دیدم که جوانترها از بزرگتر ها خواهش کردند که بنشینند.
اینها شاید دلخوشی ها و شادی های کوچکی باشد که ساده از آنها رد می شویم اما همین چیز های کوچک مهمترین اتفاقات زندگی  وزنده بودن را می سازند. امیدوارم هر روز و هرروز شاهد این صحنه های زیبا باشم.
خوب به خاطر می آورم تا رسیدن به خانه لبخند کوچکی بر لبانم چسبیده  بود و نمی رفت.



  • نفس

حکایت زیبایی از سعدی در وصف تغییر حال درویش که حال همه آدمهایی را که اطراف خود می بینیم را به خوبی توصیف می کند. این رسم زمانه است که مدام در قلیان و دگردیسی باشیم . اگر قرار بود همیشه خوشحال یا همیشه ناراحت و غمگین بودیم دنیا خیلی کسل کننده تر و غم انگیز تر از چیزی می شد که هست.

 

یکی پرسید از آن گم کرده فرزند

که ای روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی

چرا در چاه کنعانش ندیدی؟

بگفت احوال ما برق جهان است

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

گهی بر طارم اعلی نشینیم

گهی بر پشت پای خود نبینیم

اگر درویش در حالی بماندی

سر دست از دو عالم برفشاندی



  • نفس

خاطرات

۱۷
دی

عاشقان، گیاهانند

که ریشه‌هایشان 

فرو رفته است

 در کف دست من،

در استخوان کتف تو ،

در جمجمه‌ی شکسته‌ی من .


و این خاطرات من و توست

که توت می‌شود

 یک روز ؛

انار می‌شود گاهی ؛

که دیروز انگور شده بود


که فردا زیتون و تلخ ...


بیژن نجدی

  • نفس

برام همیشه جالب بوده که همه ما می خواهیم بگیم، من بیشتر میفهمم، من بهتر راهم را پیداکردم، من مهربون ترم، من پرتلاش ترم، من خودمم همیشه . کلا این من از ذهن وکلام نمی افتد. چرا اینطوری هستیم؟ 

چرا برای لحظه ای خودمون رو در هر حالت جای اشخاص مقابلمون قرار نمی دهیم تا بفهمم او هم دقیقا در این فکر است که حق با اوست.


ولی خیلی کم آدمهای را دیدم که خود خود خودشان بودند.  آدمهای ساده  و صادقی بودند . نه سواد چندانی داشتند و نه اهل مطالعه و پیچیده کردن زندگی بودند.

و جالبه که هیچ ادعایی هم نداشتند. فقط خودشون را زندگی می کردند و بدون اینکه آگاه باشند یا حتی تلاشی بکنند خودشون بودند. 

به نظرم خوشبختی هم یعنی همین.

هر جا می روم ، هرجا وبلاگی را می خوانم  ، حتی همین نوشته های خودم ، اصلاشباهتی به خودم خیلی وقتا نداره ، خود سانسوری در حد خیلی زیاد در نوشتن اتفاق می افته. حتی خیلی از افکارمون در خلوت کردن ها و تنها بودن ها هم برای خودمون ناشناخته است. 

چقدر خوب زندگی کردن سخته!!

یادمون باشه بهترینی وجود نداره. فقط تلاش برای بهتر شدن هست که معنی پیدا می کنه و آن هم از مجرای کل نگریستن به این جهان می گذره به اینکه من تنهای تنها هیچ نیستم و در سیستمی پیچیده از پدیده ها زندگی می کنم که با هر رفتار و کردارم مسیرزندگی خودم راتعیین می کنم.

  • نفس