در راه

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

قاصدک

۱۲
دی

قاصدک هان، چه خبر آوردی
قاصدک هان، چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی؟
قاصدک هان، چه خبر آوردی
قاصدک هان، چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما اما
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی
گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید
قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی
راستی آیا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم
اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک، قاصدک، قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

مهدی اخوان ثالت

  • نفس

در راه

۱۱
دی

همیشه فکر می کنم چرا من راهم را اینقدر گم می کنم؟

 اصلا استاد راه گم کردنم. شاید همه آدمها همینطور باشند. یا شاید راهها برای گم شدن باشند.

 یک سری خطوط ترسیمی خیالی که واقعی نیستند . خطوطی که ترسیمیشون تحت تاثیر بیشمار فاکتور بوده و اگر واقعی بودند شاید گم شدن معنایی نداشت. 

اصلا آدم بودن شاید همین گم شدن  و البته پیدا شدن و دوباره پیدا شدن و گم شدن .پس گم شدن هم باید یک چیز طبیعی باشه مثل خود آدم، مثل باد،  مثل درخت، اصلا مثل آتش و زلزله.

شاید ارزش آدما به همین گم شدن ها باشه و هر کسی بیشتر در این بیراهه ها دوام بیارد و به راهش ادامه بده باارزش تر باشه.

خیلی وقت ها از  ترس گم کردن راه، خودم را در پیله حبس می کنم. چون می ترسم از گم شدن و ترجیح می دهم دچار سرگردانی نشم و پا در بیراهه ها که شناختی از آن ها ندارم نگذرام ، اما کی میدونه که کدوم راهه کدوم بی راه . 


البته این روش هیچ ارزشی نداره . حداقل به نظر خودم این گونه زیستن، نزیستن است. یک جور مردگی. یک ترس که آدم رو نابود می کنه و اجازه نمی ده استعداد هاش رو شکوفا کنه.

 اینجا یک مسئله مهم هست. یک پیمان یا قولی،میثاقی که با خودمون ببندیم که اگر گم شدیم باور داشته باشیم پایان کار ما نیست . 

باور داشته باشیم حتما راههای دیگه هم هست برای ادامه دادن. اما چطور میشه ؟

شاید اگر مرشدی بود یا شیخی ، راهنمایی که خودش حکیم بود و می دونست چطور باید زندگی کرد و خودش هم همونطور که شیوه خوب زندگی کردن رو بلد بود، زندگی می کرد و من باور می کردم که میشه خوب زندگی کرد حکیمانه زندگی کرد و راضی بود و همیشه گم کرده راه و سرگردان نبود می شد ازش یاد گرفت وبه کار بست.

اما غالب بیشتر آدم هایی را که اطراف خودم می بینم همه کلیشه هایی هستن از حرفهای کلیشه ای تکراری که خودشون کلمه ای از حرفهای خودشون رو زندگی نکردند. فقط یک سری حرف های حکیمانه بدون تجربه زیستن حکیمانه.

اما نه.  شاید از دست مرشد و بقیه هم کاری ساخت نباشه و همه چیز به خودم برگرده ، به اینکه آدم نباید اینقدر ناتوان و ضعیف باشه! 

حتما در پس این چرخه های تکراری و روزمره زندگی ، پشت این راههای تکراری  و پیچ در پیج بی راه، پشت این شکست ها و زمین خوردن ها، پشت این نادیده گرفته شدن ها چیز عجیبی باید باشه. 

یک اتفاق و یک حقیقت عظیم که من از درکش عاجزم . یک چیزی که نوع نگاه  ما را ژرف تر و عمیق تر از چیزی که هست بکنه و بهش وسعت بده.

 این روزها روزهای خوبی برام هستن روزهایی که بیشتر فکر می کنم. احساس می کنم دارم بهتر می شم. آدمها را بیشتر دوست دارم یا شاید حداقل می خوام که دوست داشته باشم. فارق از اسم هایی که روی اونها می زاریم و برای خودمون خاصش می کنم . با این دید که همه رنگی از یک رنگین کمانند . بی تفاوت به اسم ها . 

حتی در مورد طبیعت هم همینطور می تونه باشه. 

 اما بهبودی واقعی یک جور شجاعت می خواد . نه شجاعت با معنای بیرونی یک جور شجاعت درونی یک جور قوت قلب و توانایی ذهنی. 

 اولین فاکتور این شجاعت آگاهیه ! اول باید بدونیم تا عمل کنیم و دانستن هم به تنهایی هیچ کمکی نمی کنه اگر عملی در ادامه نیاد. درست مثل خیلی وقت های من، می دانم اما عالم بی عملی بیش نیستم پس از من نادان تر فقط خودمم.

 انگار همه چیز به خود تو ، به خود من بستگی داره به اینکه خودم دستم رو بر زمین بذارم و خیلی جدی شروع کنم.

 به میثاق و عهد و قول که با خودبستیم ارزش بیشتری بدیم و راه بی افتیم.

گویی قرار نیست هیچ پایانی در راه باشه و همه آغاز باشه و آغاز و آغاز هایی هر روزه و شوق مسیر.

عکس جاده نورآباد -شیراز


  • نفس

نیاز

۱۰
دی

خدایا به که روی آورم؟ به کدامین سو ؟ خدایا در این سه گانگی بین خودم ، تو و این جهان سرگشته و حیرانم. خودم ناتوان تر از آنم که بشکنم چهارچوب ها را برای رسیدن به معنای زندگی، جهان نیز بی رحم تر از آن است که برای ضعیفی چون من دل بسوزاند و تو که ساکت تر از آنی که انتظارش را داشتم. 

پس من چه کنم در این سرگشتگی و حیرانی ؟چه کنم در این دنیا با خیابانها و درهای همیشه بسته. با معما و رازهای بیشمار.

یاریم کن ای همیشه ساکت و نظاره گر من.

مطلب بالا رو چند روز پیش نوشتم و چند روز بعد با دیدن حکایتی از مولانا با این مضمون که می گفت:

" مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز می کرد و مدام او را می خواند. و فریاد " مدام داد الله الله داشت. روزی شیطان بر او ظاهر شد و به او گفت با همه این " الله الله" گفتن ها هیچگاه لبیک خدا را نشنیدی؟؟؟اگر به در هر خانه ای می رفتی با این همه داد و فریاد الله الله تاکنون حداقل یک بار تو را لبیک می گفتند . مرد گفته را منطقی یافت و از آن روز داد" الله الله " را ترک کرد. در عالم رویا هاتفی بر او روی آورد و دلیل را از او پرسید.او گفت با همه سوزی که دارم یک بار هم مناجات مرا لبیک نگفته اند . هاتف به او گفت من مامورم پاسخ خدا را برای تو بیان کنم. آن الله تو لبیک ماست. 

نی که آن الله تو لبیک ماست      آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست.

پس خدا جونم اینکه این روزها زیاد به یادتم برای اینه که خودت خواستی و تو ساکت نیست . فقط داری توجه منو بیشتر به خودت جلب می کنی . بهم کمک کن بیشتر بدونم از این دنیا به تو نزدیک تر بشم.


  • نفس