در راه

۴ مطلب با موضوع «شعر هایی که دوست دارم» ثبت شده است

خاطرات

۱۷
دی

عاشقان، گیاهانند

که ریشه‌هایشان 

فرو رفته است

 در کف دست من،

در استخوان کتف تو ،

در جمجمه‌ی شکسته‌ی من .


و این خاطرات من و توست

که توت می‌شود

 یک روز ؛

انار می‌شود گاهی ؛

که دیروز انگور شده بود


که فردا زیتون و تلخ ...


بیژن نجدی

  • نفس

قاصدک

۱۲
دی

قاصدک هان، چه خبر آوردی
قاصدک هان، چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی؟
قاصدک هان، چه خبر آوردی
قاصدک هان، چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما اما
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی
گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید
قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی
راستی آیا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم
اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک، قاصدک، قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

مهدی اخوان ثالت

  • نفس

.می توانید این شهر زیبا را با صدای زیبای استاد موسوی گرمارودی در سایت مستانه به گوش بنشینید
شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند
جفا نه پیشه درویشیست و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
به هوش باش که هنگام باد استغنا هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند
غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب که سالکان درش محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است همتی حافظ که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند
  • نفس

زنده باش

۱۹
آذر

چه فکر می کنی؟

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟

در این خراب ریخته که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده راه بسته ایست زندگی

هوا بد است تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را؟

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود

جهان چو آبگینه شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت

چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ که راه بسته، راه بسته می نمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمیست این درنگ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش

هوشنگ ابتهاج

  • نفس