در راه

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

زمان

۳۰
آذر

چند روزی است که خواندن رمان " آخرین انار دنیا" نوشته بختیار علی را شروع کرده ام. بختیار علی رمان نویس ، مقاله نویس و شاعر معاصر کرد زبان است. البته تنها چند صفحه ای از آن را خوانده ام و گزیده ای از آن را در زیر می نویسم.


" مهمترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی، هر وقت توانستی به گذر زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان  هم نیندیشی.  چیزی که یک مرد اسیر را از پای در می آورد فکر کردن مداوم به زمان و دیگر جاهاست"


فکر می کنم همه ما یک جور اسیر این دنیای بی سروته هستیم و برای کمی آرامش شاید بهتر  است بعضی وقتها به گذر زمان فکر نکنیم. 

ابزارها خیلی وقتها زندگی را برای ما ساده تر کردند اما در مقابل لذت شگفت انگیز تجربه حس های ناب  را از ما گرفتند.ساعت و دانستن زمان هم شاید یکی از این ابزارها باشد. 

  • نفس

.می توانید این شهر زیبا را با صدای زیبای استاد موسوی گرمارودی در سایت مستانه به گوش بنشینید
شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند
جفا نه پیشه درویشیست و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
به هوش باش که هنگام باد استغنا هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند
غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب که سالکان درش محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است همتی حافظ که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند
  • نفس

روزگاری در قلب این جهان شهری بود. شهری زیبا . شهر ی که خاک سخاوتمندش رنگارنگ از کشتزارهای سیاه و سبز و قهوه ای و زرد بود. کوچه ها و خیابان هایش مزارعی سرسبز بودند که درختان سرو ،چنار، نارنج، نارون، اقاقیا همچون رنگین کمانی هفت رنگ بر آسمان آبی زلالش سر می ساییدند.

در تمام طول سال رنگ های این طبیعت ناب چشمان رهگذران را به خود خیره می کرد. تابستان، پاییز، زمستان و بهار هر یک به گونه ای دلربا خود نمایی می کردند.

این شهر نه تنها جایگاه و مامن آسایش آدمیان بود، بلکه پرندگان، جوندگان و سایر موجودات نیز از آن سود می بردند. باغهایش به قدری زیبا و فرح بخش بودند که هر کس گذرش به این سرزمین می افتاد  مات و مبهوت از این عظمت و زیبایی، زیباترین خاطرات را با خود به سوغات می برد.

دیر زمانی نگذشت که انسان ها قدر این همزیستی را ندانستند و تخریب و کوبیدن این سرزمین آغاز شد. تخریب کردند و هر چه توانستند بجای این زیبایی ها خانه های سخت و خشن ساختند.

از این زمان بود که شهر دیگر خودش نبود، رنگ و رویش را از دست داد و رنگ و بوی مرگ به خود گرفت، گویی شیطان آن را به تسخیر خود در آورده بود.

مردم دیگر شاد نبودند. پرندگان آواز خوان دیگر پاییشان را به این شهر نگذاشتند. خنیاگری بلبل و سینه سرخ و قمری و قناری به گوش نرسید. خبر فقط سکوت بود سکوتی مرگ آور که بر همه جا مستولی شده بود.

انسانها می نالیدند. مرغان تخمی نمی گذاشتند. حیوانات روز به روز لاغر و لاغر تر می شدند. درختان شکوفه نمی کردند و میوه ای نمی پروردند.

این سرنوشت یک شهر نبود. این سرنوشت زمین بود، زمینی که مهد پرورش موجود زنده و تنها سیاره شناخته شده قادر به نگه داشتن و پرودن حیات بود.

پیش از این هیچ موجود زنده ای به خود جرات مقابله با محیط را نداده بود و تنها سعی کرده بود با هر چه در توان دارد خود را با این سیاره بخشنده وفق دهد و مسیر پر پیچ وخم تکامل را از میان میلیون ها سال زمان و هزاران واقعه طبیعی دیگر طی کند.

اما انسان این موجود بی پروا و خودخواه تلاش کرد تا همه اجزای محیط را به زیر سلطه خود بکشاند. او سپاسگزاری از این بخشندگی را به فراموشی سپرد.

اما دریغ، که او این واقعیت که خود جزئی از یک کل است را نادیده گرفته بود. نمی دانست هر عملی به معنای واقعی مفهوم کنش و واکنش سرانجام با عبور از چرخه های متعدد خود او را فراخواهد گرفت.  اعمال نابخردانه خود را با توجیه بهبود دادن زندگی گونه ی خود شدت بخشید و هر روز بر این ویرانی افزود.

  غافل از اینکه ، سرنوشت هر که با این نیروی عظیم به مبارزه برخیزد چیزی جز ویرانی، فسردگی و تنهایی نخواهد بود. چراکه نیروهای کلی توان مبارزه با یک جز را خواهند داشت و دیر یا زود مسیر تکاملی خود را درپی خواهند گرفت و هر موجود یاغی خودخواهی را بی درنگ در خود حل خواهد کرد بدون اینکه حتی اثر و ردپایی از او برجای بگذارند.

بترسیم از صبری که زمین دارد.

نام این شهر زمین بود.

  • نفس




جگن های دریاچه ها خشک می شوند

ودیگر پرنده ها آواز نمی خوانند

(کیتس)

عکس دریاچه زریبار

  • نفس

خدا مرا کفایت است که جز او خدایی نیست، من بر او توکل کرده‌ام و او رب عرش بزرگ است ( سوره توبه آیه 9).

این یک نوشته شخصی است که هیچ ارزشی ندارد. تاکید می کنم هیچ.

این روزها حال و احوال روح و روانم اصلا خوب نیست.

البته دلیل اون کار نادرستی است که انجام دادم. تشخیص درست یا غلط بودن کاری خیلی آسون نیست. اما از آنجا که چندان با روحیات من و شاید مرام وآنچه که از وجودم بر می یاد سازگار نیست و تونسته اینطور منو تحت تاثیر خودش قرار بده و یک جورایی تا مرز افسردگی بکشونه " به احتمال زیاد کار نادرستی بوده " و بدون فکر انجام شده.

جای خوشحالی داره که هم دلیل حال بدم رو می دونم و هم دلیل کار نادرستم رو .

کارم ناشی از تنهایی وحشتناکیه که همیشه با من همراه بوده. البته تعریف درستی از تنهایی ندارم و بستگی به شخص داره که چطور براش معنا پیدا کنه. منظور من از تنهایی اینکه کسی نباشه حرفات رو گوش کنه و راهکار نده فقط گوش کنه. متاسفانه در همه مراحل زندگیم از کمبود دوست و رفیق به معنای واقعی در مضیقه و تنگنا بودم  . 

برای من ضرب المثل "دستش نمک نداره"  مصداق داشته . مثال های زیادی براش هست هم نیازی نمی بینم اینجا اونا رو بیان کنم و البته بهش هم فکر نمی کنم چون مهربون بودن و دستگیر بودن باید بدون توقع باشه

همیشه هم به خودم گفتم حتما یک مشکلی هست و این مشکل هم از طرف خودته و واقعا خیلی وقتها دلم برای خودم سوخته بس که همیشه حق رو به دیگران دادم.

البته باید بگم قبول دارم کتابها بهترین دوستانم بودن اما همه قبول داریم که باز هم با همه گسیختگی ها و جدایی ها و فرار کردن هامون از همنوع آدمها چیز دیگه هستند. و شاید برای همه موجودات همینطوری باشه یعنی درخت رو فقط درخت بفهمه و حشره رو فقط حشره و انسان رو فقط انسان.

البته بگذریم از آدمهایی که حیوانات بیچاره رو اسیر می کنند و اسم دوست روی اون می گذارند که من واقعا نمی فهم این دوستی را. و اینکه برام جالبه که یک گربه یا سگ چطور می تونه یک انسان رو بفهمه. اینکه این موجودات قابل احترام هستند و رعایت حقوقشون از لازم رو کامل قبول دارم اما فهم بین دو گونه را نمی فهمم جز اینکه اونها هم ابزارن برای ما . هر چند گاها انسانها هم برای بعضی هامون شکل ابزار به خود می گیرند.

بگذریم 

یک جور شیطنت دیوانه وار در این کارم نهفته بود . برای منی که پا رو هیچوقت  از آن چیزی که مراجع راه راست می گن بیرون نذاشتم این حرکت خیلی زیاد بوده. البته باید باهاش کنار بیام.

این بار هم به خدا پناه می برم. هر چند فقط چنین واقعی به یادش می افتم اما خودش می دونه که من همیشه سعی کردم بنده خوبی باش و همیشه تلاشم رو کردم هر چند خیلی وقتها شکست نتیجه بوده و ثمره هیچ.

اما بازم یک خصلت خوبی که در خودم سراغ دارم همین امید داشتنه که بهم جرات میده باز هم برم جلو به امید فردا ها و روزهای بهتر.


یا علی ( امامی که خیلی او را دوست دارم مرام و مسلکش تکرار نشدنی است)



  • نفس