در راه

آدمیت

۱۴
دی

به واسطه اتفاقات این چند ماه اخیر از دست خودم خیلی ناراحت بودم و حتی نمی تونستم خودم رابه خاطر کارهای کرده و نکرده ببخشم . مدام به خودم می گفتم تو از انسان بودن دور شدی و راهی برای بازگشت وجود نداره.

اما امروز مطلبی را می خواندم که در آن اشاره به مطلبی شده بود با این مضمون که یکی از معیارهای انسانیت چیزی است که به آن درد داشتن و یا «صاحب درد بودن» می گویند. 

البته شاید دردی که از آن صحبت می شه یک درد عمیق انسانی باشه اما من آن را به فال نیک می گیرم و کمی به خودم و بهبود خودم امیدوار می شوم.

شاید منظور همان وجدانی باشه که هر مکتبی که در مورد انسان  وجود داره چه مادی گرا و چه معنویون حداقل به محدوده ای از آن در وجود انسان قائلنذ.

این چند ماه خیلی درد کشیدم. گاهی اوقات آنقدر تحمل این فشار روحی و روانی روی من زیاد بود که هر صبح به مادر می گفتم کاش صبح نمی شد. 

اما به نظر میاداین درد  چیز بدی هم نیست. البته خود درد به خودی خود چیزی خوبی نباید باشه و به نظرم هیچکس حاضر نیست درد را تحمل کند و اصلا شایسته انسان نیست که در این دنیای کوچک از نظر مقیاس زمانی برای ما انسان مدام با درد توامان باشه ، اما آن چیزی که از درد حاصل بشه شاید یک جور آگاهی و بیداری و یک شیوه رفتاری که بعد از این دردها آدمی در پیش بگیره چیز خوبی باشه . یک چیز انسان ساز. 

البته من به عنوان یک موجود ضعیف نادان ادعایی در مورد انسانیت ندارم اما خوب  آرزوی منه که هر روزم با روز قبلم فرق داشته باشه و از عالم حیوانی و خاکی فاصله بگیره .

شاید همه این دست و پا زدن هام و بعضا اشتباهاتی که در این مسیر می کنم هم به خاطر رسیدن به همین هدف باشه.

دردها خبر از نقص می دهند ، خبر از عقده ها، ناراحتی ها، کمبودها و شاید مسخ شدن ها . اگر خبری ازاین درد نباشه تا آخر عمر بی درد بودن خودش مساوی با آدم نبودن شاید باشه ، مساوی با یک جور بی تفاوتی، بیشعوری شاید.

اگر عضو از بدن درد نداشته باشه چطور بفهمیم بیمار شده ؟ چطور ناراحتی آن بخش را تشخیص بدیم؟ در این حالت روزی و لحظه ای به این خرابی و بیماری پی می بریم که دیگه کار از کار گذشت باشه. دردهای روحی هم همینطورند باید باشند تا بفهمیم روحمون بیمار شده. اگر درد نداشته باشیم یعنی هیچ بویی از انسان بودن نبردیم یا تا مرحله حیوانی سقوط کردیم .

مولوی هم یک شعر داره که یک بیتش اینطور می گه: البته من خیلی با آن چیزی که مولوی اشاره داره فاصله دارم و فقط شعر را اینجا می آورم بدون ادعایی در مورد  انسان بودن خودم.

هر که او بیدارتر پر دردتر          هر که او آگاه تر رخ زردتر

  • نفس

متمم

۱۳
دی


  • نفس

بازخورد

۱۳
دی



اسب لاغر میان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری

(سعدی)


  • نفس

قاصدک

۱۲
دی

قاصدک هان، چه خبر آوردی
قاصدک هان، چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی؟
قاصدک هان، چه خبر آوردی
قاصدک هان، چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما اما
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی
گرد بام و در من بی‌ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید
قاصد تجربه‌های همه تلخ با دلم می‌گوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی
راستی آیا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم
اندک شرری هست هنوز؟
قاصدک، قاصدک، قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

مهدی اخوان ثالت

  • نفس

در راه

۱۱
دی

همیشه فکر می کنم چرا من راهم را اینقدر گم می کنم؟

 اصلا استاد راه گم کردنم. شاید همه آدمها همینطور باشند. یا شاید راهها برای گم شدن باشند.

 یک سری خطوط ترسیمی خیالی که واقعی نیستند . خطوطی که ترسیمیشون تحت تاثیر بیشمار فاکتور بوده و اگر واقعی بودند شاید گم شدن معنایی نداشت. 

اصلا آدم بودن شاید همین گم شدن  و البته پیدا شدن و دوباره پیدا شدن و گم شدن .پس گم شدن هم باید یک چیز طبیعی باشه مثل خود آدم، مثل باد،  مثل درخت، اصلا مثل آتش و زلزله.

شاید ارزش آدما به همین گم شدن ها باشه و هر کسی بیشتر در این بیراهه ها دوام بیارد و به راهش ادامه بده باارزش تر باشه.

خیلی وقت ها از  ترس گم کردن راه، خودم را در پیله حبس می کنم. چون می ترسم از گم شدن و ترجیح می دهم دچار سرگردانی نشم و پا در بیراهه ها که شناختی از آن ها ندارم نگذرام ، اما کی میدونه که کدوم راهه کدوم بی راه . 


البته این روش هیچ ارزشی نداره . حداقل به نظر خودم این گونه زیستن، نزیستن است. یک جور مردگی. یک ترس که آدم رو نابود می کنه و اجازه نمی ده استعداد هاش رو شکوفا کنه.

 اینجا یک مسئله مهم هست. یک پیمان یا قولی،میثاقی که با خودمون ببندیم که اگر گم شدیم باور داشته باشیم پایان کار ما نیست . 

باور داشته باشیم حتما راههای دیگه هم هست برای ادامه دادن. اما چطور میشه ؟

شاید اگر مرشدی بود یا شیخی ، راهنمایی که خودش حکیم بود و می دونست چطور باید زندگی کرد و خودش هم همونطور که شیوه خوب زندگی کردن رو بلد بود، زندگی می کرد و من باور می کردم که میشه خوب زندگی کرد حکیمانه زندگی کرد و راضی بود و همیشه گم کرده راه و سرگردان نبود می شد ازش یاد گرفت وبه کار بست.

اما غالب بیشتر آدم هایی را که اطراف خودم می بینم همه کلیشه هایی هستن از حرفهای کلیشه ای تکراری که خودشون کلمه ای از حرفهای خودشون رو زندگی نکردند. فقط یک سری حرف های حکیمانه بدون تجربه زیستن حکیمانه.

اما نه.  شاید از دست مرشد و بقیه هم کاری ساخت نباشه و همه چیز به خودم برگرده ، به اینکه آدم نباید اینقدر ناتوان و ضعیف باشه! 

حتما در پس این چرخه های تکراری و روزمره زندگی ، پشت این راههای تکراری  و پیچ در پیج بی راه، پشت این شکست ها و زمین خوردن ها، پشت این نادیده گرفته شدن ها چیز عجیبی باید باشه. 

یک اتفاق و یک حقیقت عظیم که من از درکش عاجزم . یک چیزی که نوع نگاه  ما را ژرف تر و عمیق تر از چیزی که هست بکنه و بهش وسعت بده.

 این روزها روزهای خوبی برام هستن روزهایی که بیشتر فکر می کنم. احساس می کنم دارم بهتر می شم. آدمها را بیشتر دوست دارم یا شاید حداقل می خوام که دوست داشته باشم. فارق از اسم هایی که روی اونها می زاریم و برای خودمون خاصش می کنم . با این دید که همه رنگی از یک رنگین کمانند . بی تفاوت به اسم ها . 

حتی در مورد طبیعت هم همینطور می تونه باشه. 

 اما بهبودی واقعی یک جور شجاعت می خواد . نه شجاعت با معنای بیرونی یک جور شجاعت درونی یک جور قوت قلب و توانایی ذهنی. 

 اولین فاکتور این شجاعت آگاهیه ! اول باید بدونیم تا عمل کنیم و دانستن هم به تنهایی هیچ کمکی نمی کنه اگر عملی در ادامه نیاد. درست مثل خیلی وقت های من، می دانم اما عالم بی عملی بیش نیستم پس از من نادان تر فقط خودمم.

 انگار همه چیز به خود تو ، به خود من بستگی داره به اینکه خودم دستم رو بر زمین بذارم و خیلی جدی شروع کنم.

 به میثاق و عهد و قول که با خودبستیم ارزش بیشتری بدیم و راه بی افتیم.

گویی قرار نیست هیچ پایانی در راه باشه و همه آغاز باشه و آغاز و آغاز هایی هر روزه و شوق مسیر.

عکس جاده نورآباد -شیراز


  • نفس