در راه

نیاز

۱۰
دی

خدایا به که روی آورم؟ به کدامین سو ؟ خدایا در این سه گانگی بین خودم ، تو و این جهان سرگشته و حیرانم. خودم ناتوان تر از آنم که بشکنم چهارچوب ها را برای رسیدن به معنای زندگی، جهان نیز بی رحم تر از آن است که برای ضعیفی چون من دل بسوزاند و تو که ساکت تر از آنی که انتظارش را داشتم. 

پس من چه کنم در این سرگشتگی و حیرانی ؟چه کنم در این دنیا با خیابانها و درهای همیشه بسته. با معما و رازهای بیشمار.

یاریم کن ای همیشه ساکت و نظاره گر من.

مطلب بالا رو چند روز پیش نوشتم و چند روز بعد با دیدن حکایتی از مولانا با این مضمون که می گفت:

" مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز می کرد و مدام او را می خواند. و فریاد " مدام داد الله الله داشت. روزی شیطان بر او ظاهر شد و به او گفت با همه این " الله الله" گفتن ها هیچگاه لبیک خدا را نشنیدی؟؟؟اگر به در هر خانه ای می رفتی با این همه داد و فریاد الله الله تاکنون حداقل یک بار تو را لبیک می گفتند . مرد گفته را منطقی یافت و از آن روز داد" الله الله " را ترک کرد. در عالم رویا هاتفی بر او روی آورد و دلیل را از او پرسید.او گفت با همه سوزی که دارم یک بار هم مناجات مرا لبیک نگفته اند . هاتف به او گفت من مامورم پاسخ خدا را برای تو بیان کنم. آن الله تو لبیک ماست. 

نی که آن الله تو لبیک ماست      آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست.

پس خدا جونم اینکه این روزها زیاد به یادتم برای اینه که خودت خواستی و تو ساکت نیست . فقط داری توجه منو بیشتر به خودت جلب می کنی . بهم کمک کن بیشتر بدونم از این دنیا به تو نزدیک تر بشم.


  • نفس

زمان

۳۰
آذر

چند روزی است که خواندن رمان " آخرین انار دنیا" نوشته بختیار علی را شروع کرده ام. بختیار علی رمان نویس ، مقاله نویس و شاعر معاصر کرد زبان است. البته تنها چند صفحه ای از آن را خوانده ام و گزیده ای از آن را در زیر می نویسم.


" مهمترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی، هر وقت توانستی به گذر زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان  هم نیندیشی.  چیزی که یک مرد اسیر را از پای در می آورد فکر کردن مداوم به زمان و دیگر جاهاست"


فکر می کنم همه ما یک جور اسیر این دنیای بی سروته هستیم و برای کمی آرامش شاید بهتر  است بعضی وقتها به گذر زمان فکر نکنیم. 

ابزارها خیلی وقتها زندگی را برای ما ساده تر کردند اما در مقابل لذت شگفت انگیز تجربه حس های ناب  را از ما گرفتند.ساعت و دانستن زمان هم شاید یکی از این ابزارها باشد. 

  • نفس

.می توانید این شهر زیبا را با صدای زیبای استاد موسوی گرمارودی در سایت مستانه به گوش بنشینید
شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند
جفا نه پیشه درویشیست و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
به هوش باش که هنگام باد استغنا هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند
غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب که سالکان درش محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است همتی حافظ که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند
  • نفس

روزگاری در قلب این جهان شهری بود. شهری زیبا . شهر ی که خاک سخاوتمندش رنگارنگ از کشتزارهای سیاه و سبز و قهوه ای و زرد بود. کوچه ها و خیابان هایش مزارعی سرسبز بودند که درختان سرو ،چنار، نارنج، نارون، اقاقیا همچون رنگین کمانی هفت رنگ بر آسمان آبی زلالش سر می ساییدند.

در تمام طول سال رنگ های این طبیعت ناب چشمان رهگذران را به خود خیره می کرد. تابستان، پاییز، زمستان و بهار هر یک به گونه ای دلربا خود نمایی می کردند.

این شهر نه تنها جایگاه و مامن آسایش آدمیان بود، بلکه پرندگان، جوندگان و سایر موجودات نیز از آن سود می بردند. باغهایش به قدری زیبا و فرح بخش بودند که هر کس گذرش به این سرزمین می افتاد  مات و مبهوت از این عظمت و زیبایی، زیباترین خاطرات را با خود به سوغات می برد.

دیر زمانی نگذشت که انسان ها قدر این همزیستی را ندانستند و تخریب و کوبیدن این سرزمین آغاز شد. تخریب کردند و هر چه توانستند بجای این زیبایی ها خانه های سخت و خشن ساختند.

از این زمان بود که شهر دیگر خودش نبود، رنگ و رویش را از دست داد و رنگ و بوی مرگ به خود گرفت، گویی شیطان آن را به تسخیر خود در آورده بود.

مردم دیگر شاد نبودند. پرندگان آواز خوان دیگر پاییشان را به این شهر نگذاشتند. خنیاگری بلبل و سینه سرخ و قمری و قناری به گوش نرسید. خبر فقط سکوت بود سکوتی مرگ آور که بر همه جا مستولی شده بود.

انسانها می نالیدند. مرغان تخمی نمی گذاشتند. حیوانات روز به روز لاغر و لاغر تر می شدند. درختان شکوفه نمی کردند و میوه ای نمی پروردند.

این سرنوشت یک شهر نبود. این سرنوشت زمین بود، زمینی که مهد پرورش موجود زنده و تنها سیاره شناخته شده قادر به نگه داشتن و پرودن حیات بود.

پیش از این هیچ موجود زنده ای به خود جرات مقابله با محیط را نداده بود و تنها سعی کرده بود با هر چه در توان دارد خود را با این سیاره بخشنده وفق دهد و مسیر پر پیچ وخم تکامل را از میان میلیون ها سال زمان و هزاران واقعه طبیعی دیگر طی کند.

اما انسان این موجود بی پروا و خودخواه تلاش کرد تا همه اجزای محیط را به زیر سلطه خود بکشاند. او سپاسگزاری از این بخشندگی را به فراموشی سپرد.

اما دریغ، که او این واقعیت که خود جزئی از یک کل است را نادیده گرفته بود. نمی دانست هر عملی به معنای واقعی مفهوم کنش و واکنش سرانجام با عبور از چرخه های متعدد خود او را فراخواهد گرفت.  اعمال نابخردانه خود را با توجیه بهبود دادن زندگی گونه ی خود شدت بخشید و هر روز بر این ویرانی افزود.

  غافل از اینکه ، سرنوشت هر که با این نیروی عظیم به مبارزه برخیزد چیزی جز ویرانی، فسردگی و تنهایی نخواهد بود. چراکه نیروهای کلی توان مبارزه با یک جز را خواهند داشت و دیر یا زود مسیر تکاملی خود را درپی خواهند گرفت و هر موجود یاغی خودخواهی را بی درنگ در خود حل خواهد کرد بدون اینکه حتی اثر و ردپایی از او برجای بگذارند.

بترسیم از صبری که زمین دارد.

نام این شهر زمین بود.

  • نفس




جگن های دریاچه ها خشک می شوند

ودیگر پرنده ها آواز نمی خوانند

(کیتس)

عکس دریاچه زریبار

  • نفس