در راه

۲۱ مطلب با موضوع «روز نوشته» ثبت شده است

برام همیشه جالب بوده که همه ما می خواهیم بگیم، من بیشتر میفهمم، من بهتر راهم را پیداکردم، من مهربون ترم، من پرتلاش ترم، من خودمم همیشه . کلا این من از ذهن وکلام نمی افتد. چرا اینطوری هستیم؟ 

چرا برای لحظه ای خودمون رو در هر حالت جای اشخاص مقابلمون قرار نمی دهیم تا بفهمم او هم دقیقا در این فکر است که حق با اوست.


ولی خیلی کم آدمهای را دیدم که خود خود خودشان بودند.  آدمهای ساده  و صادقی بودند . نه سواد چندانی داشتند و نه اهل مطالعه و پیچیده کردن زندگی بودند.

و جالبه که هیچ ادعایی هم نداشتند. فقط خودشون را زندگی می کردند و بدون اینکه آگاه باشند یا حتی تلاشی بکنند خودشون بودند. 

به نظرم خوشبختی هم یعنی همین.

هر جا می روم ، هرجا وبلاگی را می خوانم  ، حتی همین نوشته های خودم ، اصلاشباهتی به خودم خیلی وقتا نداره ، خود سانسوری در حد خیلی زیاد در نوشتن اتفاق می افته. حتی خیلی از افکارمون در خلوت کردن ها و تنها بودن ها هم برای خودمون ناشناخته است. 

چقدر خوب زندگی کردن سخته!!

یادمون باشه بهترینی وجود نداره. فقط تلاش برای بهتر شدن هست که معنی پیدا می کنه و آن هم از مجرای کل نگریستن به این جهان می گذره به اینکه من تنهای تنها هیچ نیستم و در سیستمی پیچیده از پدیده ها زندگی می کنم که با هر رفتار و کردارم مسیرزندگی خودم راتعیین می کنم.

  • نفس

اصولا توی دنیا مکتب های بشری زیادی وجود دارد. شاید از مکاتب ناشناخته تر و فردی تر که بگذریم بتوانیم تعدادی مکتب مهم را نام ببریم.

مکتب عقلی مکتبی که به عقل باور دارد و انسان را چیزی جر عقل نمی داند و از رهبران معروف این مکاتب سقراط و کانت از نمونه خارجی و  ابوعلی سینای خودمون را نام می بریم. این افراد عقیده دارند هر پدیده ای از منظر  و  مجرای عقل توجیه پذیر است . 

 مکتب عشق مکتبی که ظاهرا مقابل عشق قرار دارد و  عقل را حقیر می شمارد و عقیده داره عقل هم چیزی مثل چشم ماست یک ابراز برای شناخت جهان و ماهیت اصلی و جوهر و ذات انسان روح است و از طریق روح باید مسائل را بررسی کرد. 

مکتب هایی که اقتدار گرا هستند  و عقیده دارند که با قدرت و اقتدار است که انسان می تواند به اون ابر مرد نیچه نزدیک بشه. 

مکتب اگریستانسیال یک مکتب دیگه است که از بعد فردی فراتر می رورد و جنبه اجتماعی به خودش می گیرد و می گه که ما همه در قبال سایر انسان ها مسئولیم چون انسان آزاد آفریده شده و چون آزاده خود تصمیم گیرنده است و طبق گفته سارتر که از بزرگان این مکتب، اگر کودکی در آفریقا از گرسنگی بمیرد من اینجا در ایران مسئولم چون من تصمیم گرفتم اینجا این چرندیاتی را که یاد گرفتم روی صفحه وب بیارم. 

مکتب دیگه ای که خودم بهش علاقه دارم و دوست دارم در  موردش بیشتر بدونم مکتبی است که به شرقی ها و هندو ها بر می گردد مکتبی که بر شناخت خود استوار است، یعنی میگه وقتی من انسان خودم را خوب شناختم به آن کمال انسانی که ازش صحبت می شه می رسم. 

البته باید قبول کنیم هیچ مکتبی همچنان که هیچ انسانی به تنهایی کامل نیست، نمی شه صرف به عقل یا عشق و.. تکیه کرد مخصوصا ما انسانها که ظرف وجودیمون اندک و احاطه مون بر محیط اطرافمون بسیار ناچیزاست و تقریبا هیچ نمیدونیم.

 ولی اگر یک فرد بتونه تلفیقی از همه این مکاتب را در خودش جمع کنه حتما انسان موفق و به کمال نزدیک خواهد شد.

توی این مدت یک سالی که مدام در مورد "علی ابن ابیطالب" این اسطوره تکرار نشدنی در همه قرن ها می خوندم متوجه شدم او خیلی به این شخصی که مد نظرم هست نزدیکه. 

درآن واحد می تواند عقلانی تصمیم بگیره و عشق بورزه و مقتدر باشه و در قبال تک تک افراد جامعه ای که مسئولیتش را داره متعهد.

کاش در دوره ای که زندگی می کنیم انسان های این چنینی فرازمینی بیشتر بودن و می توانستیم از وجود شون بهره ببریم. شاید هم باشند و ما آنها را نشناخته و قدر حضورشون را ندانیم . همچنان که افراد معاصر با علی هیچوقت قدر او را ندانستند و همیشه از دست آنها در عذاب و رنج بود.

یا علی

  • نفس

دعا

۱۵
دی

قرار نیست همه دعا ها مستجاب بشوند، دعا کردن خودش به تنهایی خوشایند هست و حتی اگر استحابتی هم نباشه یک حال خوش به دنبال خود دارد. اصلا چیز عجیبی است این دعا کردن. پر از رمز و راز. رازی که انسان اولیه تا الان با خود به همراه داشته و شاید درمانی برای سوالهایی بوده که هیچوقت پاسخی برای آن پیدا نکرده. 

دعا می کنم برای اینکه خودم را بهتر بشناسم.

دعا می کنم بتوانم انسان مفیدی باشم.

دعا می کنم همه آدمها روزهای خوبی را در پیش داشته باشند.

دعا می کنم برای بیماران، برای گرفتاران، نیازمندان.

دعا می کنم برای سلامتی پدر و مادرم.

دعا می کنم برای خوشبختی و رضایت خودم.


  • نفس

آدمیت

۱۴
دی

به واسطه اتفاقات این چند ماه اخیر از دست خودم خیلی ناراحت بودم و حتی نمی تونستم خودم رابه خاطر کارهای کرده و نکرده ببخشم . مدام به خودم می گفتم تو از انسان بودن دور شدی و راهی برای بازگشت وجود نداره.

اما امروز مطلبی را می خواندم که در آن اشاره به مطلبی شده بود با این مضمون که یکی از معیارهای انسانیت چیزی است که به آن درد داشتن و یا «صاحب درد بودن» می گویند. 

البته شاید دردی که از آن صحبت می شه یک درد عمیق انسانی باشه اما من آن را به فال نیک می گیرم و کمی به خودم و بهبود خودم امیدوار می شوم.

شاید منظور همان وجدانی باشه که هر مکتبی که در مورد انسان  وجود داره چه مادی گرا و چه معنویون حداقل به محدوده ای از آن در وجود انسان قائلنذ.

این چند ماه خیلی درد کشیدم. گاهی اوقات آنقدر تحمل این فشار روحی و روانی روی من زیاد بود که هر صبح به مادر می گفتم کاش صبح نمی شد. 

اما به نظر میاداین درد  چیز بدی هم نیست. البته خود درد به خودی خود چیزی خوبی نباید باشه و به نظرم هیچکس حاضر نیست درد را تحمل کند و اصلا شایسته انسان نیست که در این دنیای کوچک از نظر مقیاس زمانی برای ما انسان مدام با درد توامان باشه ، اما آن چیزی که از درد حاصل بشه شاید یک جور آگاهی و بیداری و یک شیوه رفتاری که بعد از این دردها آدمی در پیش بگیره چیز خوبی باشه . یک چیز انسان ساز. 

البته من به عنوان یک موجود ضعیف نادان ادعایی در مورد انسانیت ندارم اما خوب  آرزوی منه که هر روزم با روز قبلم فرق داشته باشه و از عالم حیوانی و خاکی فاصله بگیره .

شاید همه این دست و پا زدن هام و بعضا اشتباهاتی که در این مسیر می کنم هم به خاطر رسیدن به همین هدف باشه.

دردها خبر از نقص می دهند ، خبر از عقده ها، ناراحتی ها، کمبودها و شاید مسخ شدن ها . اگر خبری ازاین درد نباشه تا آخر عمر بی درد بودن خودش مساوی با آدم نبودن شاید باشه ، مساوی با یک جور بی تفاوتی، بیشعوری شاید.

اگر عضو از بدن درد نداشته باشه چطور بفهمیم بیمار شده ؟ چطور ناراحتی آن بخش را تشخیص بدیم؟ در این حالت روزی و لحظه ای به این خرابی و بیماری پی می بریم که دیگه کار از کار گذشت باشه. دردهای روحی هم همینطورند باید باشند تا بفهمیم روحمون بیمار شده. اگر درد نداشته باشیم یعنی هیچ بویی از انسان بودن نبردیم یا تا مرحله حیوانی سقوط کردیم .

مولوی هم یک شعر داره که یک بیتش اینطور می گه: البته من خیلی با آن چیزی که مولوی اشاره داره فاصله دارم و فقط شعر را اینجا می آورم بدون ادعایی در مورد  انسان بودن خودم.

هر که او بیدارتر پر دردتر          هر که او آگاه تر رخ زردتر

  • نفس

در راه

۱۱
دی

همیشه فکر می کنم چرا من راهم را اینقدر گم می کنم؟

 اصلا استاد راه گم کردنم. شاید همه آدمها همینطور باشند. یا شاید راهها برای گم شدن باشند.

 یک سری خطوط ترسیمی خیالی که واقعی نیستند . خطوطی که ترسیمیشون تحت تاثیر بیشمار فاکتور بوده و اگر واقعی بودند شاید گم شدن معنایی نداشت. 

اصلا آدم بودن شاید همین گم شدن  و البته پیدا شدن و دوباره پیدا شدن و گم شدن .پس گم شدن هم باید یک چیز طبیعی باشه مثل خود آدم، مثل باد،  مثل درخت، اصلا مثل آتش و زلزله.

شاید ارزش آدما به همین گم شدن ها باشه و هر کسی بیشتر در این بیراهه ها دوام بیارد و به راهش ادامه بده باارزش تر باشه.

خیلی وقت ها از  ترس گم کردن راه، خودم را در پیله حبس می کنم. چون می ترسم از گم شدن و ترجیح می دهم دچار سرگردانی نشم و پا در بیراهه ها که شناختی از آن ها ندارم نگذرام ، اما کی میدونه که کدوم راهه کدوم بی راه . 


البته این روش هیچ ارزشی نداره . حداقل به نظر خودم این گونه زیستن، نزیستن است. یک جور مردگی. یک ترس که آدم رو نابود می کنه و اجازه نمی ده استعداد هاش رو شکوفا کنه.

 اینجا یک مسئله مهم هست. یک پیمان یا قولی،میثاقی که با خودمون ببندیم که اگر گم شدیم باور داشته باشیم پایان کار ما نیست . 

باور داشته باشیم حتما راههای دیگه هم هست برای ادامه دادن. اما چطور میشه ؟

شاید اگر مرشدی بود یا شیخی ، راهنمایی که خودش حکیم بود و می دونست چطور باید زندگی کرد و خودش هم همونطور که شیوه خوب زندگی کردن رو بلد بود، زندگی می کرد و من باور می کردم که میشه خوب زندگی کرد حکیمانه زندگی کرد و راضی بود و همیشه گم کرده راه و سرگردان نبود می شد ازش یاد گرفت وبه کار بست.

اما غالب بیشتر آدم هایی را که اطراف خودم می بینم همه کلیشه هایی هستن از حرفهای کلیشه ای تکراری که خودشون کلمه ای از حرفهای خودشون رو زندگی نکردند. فقط یک سری حرف های حکیمانه بدون تجربه زیستن حکیمانه.

اما نه.  شاید از دست مرشد و بقیه هم کاری ساخت نباشه و همه چیز به خودم برگرده ، به اینکه آدم نباید اینقدر ناتوان و ضعیف باشه! 

حتما در پس این چرخه های تکراری و روزمره زندگی ، پشت این راههای تکراری  و پیچ در پیج بی راه، پشت این شکست ها و زمین خوردن ها، پشت این نادیده گرفته شدن ها چیز عجیبی باید باشه. 

یک اتفاق و یک حقیقت عظیم که من از درکش عاجزم . یک چیزی که نوع نگاه  ما را ژرف تر و عمیق تر از چیزی که هست بکنه و بهش وسعت بده.

 این روزها روزهای خوبی برام هستن روزهایی که بیشتر فکر می کنم. احساس می کنم دارم بهتر می شم. آدمها را بیشتر دوست دارم یا شاید حداقل می خوام که دوست داشته باشم. فارق از اسم هایی که روی اونها می زاریم و برای خودمون خاصش می کنم . با این دید که همه رنگی از یک رنگین کمانند . بی تفاوت به اسم ها . 

حتی در مورد طبیعت هم همینطور می تونه باشه. 

 اما بهبودی واقعی یک جور شجاعت می خواد . نه شجاعت با معنای بیرونی یک جور شجاعت درونی یک جور قوت قلب و توانایی ذهنی. 

 اولین فاکتور این شجاعت آگاهیه ! اول باید بدونیم تا عمل کنیم و دانستن هم به تنهایی هیچ کمکی نمی کنه اگر عملی در ادامه نیاد. درست مثل خیلی وقت های من، می دانم اما عالم بی عملی بیش نیستم پس از من نادان تر فقط خودمم.

 انگار همه چیز به خود تو ، به خود من بستگی داره به اینکه خودم دستم رو بر زمین بذارم و خیلی جدی شروع کنم.

 به میثاق و عهد و قول که با خودبستیم ارزش بیشتری بدیم و راه بی افتیم.

گویی قرار نیست هیچ پایانی در راه باشه و همه آغاز باشه و آغاز و آغاز هایی هر روزه و شوق مسیر.

عکس جاده نورآباد -شیراز


  • نفس